سلام و درود خدا بر ماه بنی هاشم ، خورشید آزادگی و جوان مردی ، و سلام بر جانبازان که اصیل ترین پیروان اویند. قصد داشتم برای اربعین بنویسم ؛ اما دیشب به دعوت یکی از دوستان شعری را دیدم که ذهنم را مشغول کرد و ناچار شدم با عرض ارادتی به پیشگاه اسطوره جانبازی حضرت اباالفضل سلام الله علیه روح خود را تسکین دهم.
شعری از استاد گرمارودی به نام ساقی حق :
ای سرو بلند باغ ایمان
وی قمری شاخسار احسان
دستی که ز خویش وا نهادی ،
جانی که به راه دوست دادی
آن، شاخ درخت با وفایی ست
وین، میوه باغ کبریایی ست
ای خوب ترین به گاه سختی
ای شهره به شرم و شوربختی
رفتی که به تشنگان ، دهی آب
خود گشتی از آب عشق سیراب
آبی ز فرات تا لب آورد
آه از دل آتشین برآورد
آن آب ز کف غمین فرو ریخت
وز آب دو دیده ، با وی آمیخت
بر خاست ز بار غم ، خمیده
جان بر لبش از عطش رسیده
بر اسب نشست و بود بی تاب
دل در گرو رساندن آب
ناگاه یکی دو روبه خرد
دیدند که شیر ، آب می برد
دستان خدا زتن جدا شد
وان قامت حیدری ، دو تا شد
بگرفت به ناگزیر، چون جان
آن مشک ، ز دوش خود ، به دندان
جان در بدنش نبود و می تاخت
با زخم هزار نیزه ، می ساخت
از خون تن او به گل نشسته
صد خار بر آن ، زتیر، بسته
دلشاد که گر زدست شد، دست
آبیش برای کودکان هست
چون عمر گل ، این نشاط ، کوتاه
تیر آمد مشک بردرید ، آه!
این لحظه چه گویم او چها کرد
تنها نگهی به خیمه ها کرد
« ای مرگ! کنون مرا ببر گیر
از دست، شدم ، کنون ز سر گیر»
می گفت و بر آب و خون ، نگاهش
وز سینه تفته بر لب آهش
خونابه و آب ، بر می آمیخت
وز مشک و بدن، به خاک می ریخت
تنها نه فتاد بوفضایل
شد کفه کاینات ، مایل
هم برج زمانه بی قمر شد
هم خصلت عشق بی پدر شد
حق ساقی خویش را فراخواند
بر کام زمانه تشنگی ماند
توصیه می کنم شما هم این شعر را بخوانید.