سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | ارتباط با من | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 197342 | میهمانان امروز: 63
لوگوی وبلاگ

مراجع و علما
پایگاه‏اطلاع‏رسانی‏امام‏خمینی [225]
آیةالله‏خامنه‏ای [216]
اطلاع‏رسانی‏و‏نشر‏آثار‏آیة‏الله‏خامنه‏ای [212]
آیة‏الله‏سیستانی [180]
آیة‏الله‏جوادی‏آملِی [203]
آیت الله وحید خراسانی [120]
مرکزپاسخ‏گویی‏به‏پرسش‏‏‏ها(حوزه‏‏‏علمیه) [255]
کتابخانه‏تخصصی‏تاریخ‏اسلام‏وایران [161]
رساله‏آیة‏الله‏بهجت [333]
آیةالله‏فاضل‏لنکرانی [126]
آیةالله‏مکارم‏شیرازی [286]
استاد‏هادوی‏تهرانی [175]
استاد‏حسین‏انصاریان [180]
آیةالله‏صافی‏گلپایگانی [163]
استاد‏محسن‏قرائتی [178]
[آرشیو(18)]
جستجو
لینک های دوستان
بر بساط نکته دانان
از اهالی کوهپایه
شب نوشت
شـورشیـرین
پیامبر اعظم(صلی‏الله‏علیه‏وآله‏وسلم)
شوقِ عشق
سوزن‏بان
نورالهدی
علوم قرآنی
حکومت اسلامی
مجله قرآنی قرآنیان
باشگاه‏اندیشه
نشریه‏کتاب‏‏نقد
اشتراک
 
مطالب قبلی
چراوسوسه عقل؟!
ماوائمه
مردی‏ناشناس!
تنهاترین‏‏رهبـــــــر
علم‏بهتر‏است‏یا‏ثروت؟!
آنچه‏داریم‏زبیگانه ‏تمنا‏نکنیم
ما‏آبروی‏فقر‏وقناعت‏نمی‏بریم
حقوق بشر،آزادی ولیبرال دمکراسی...
دی‌ماه
مدت عمــر
مشکلی‏دور ازنظر
بنی‏آدم‏اعضای‏یک‏پیــــــکرند
نوروز‏جان‏ما‏کی‏فرامی‏رسد؟!
با‏آتـــــــــش‏بازی‏نکنید!!
کمی‏در‏فکر‏خود‏باشیم!
صداقت
تجسم‌اخلاص
ایام فاطمیه
رسدآدمی به جایی که...
حکیم‏ابوالقاسم‏فــــردوسی
آدم‏های‏کوچک‏باغم‏وشادی‏های...
شهر مقاومت
پدر‏مظلومیت
صفحه‏های‏روزه‏داری
عثت،جشن‏تکلیف‏انسانیت
درد دل با ساربان
بنای‏دینداری‏ و حوادث تهدید کننده
یک‏بیماری‏قدیمی‏و‏خطرناک
و تو تکرار نمی‏شوی
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385
تابستان 1385
بهار 1385
زمستان 1384

    سلام و درود خدا بر ماه بنی هاشم ، خورشید آزادگی و جوان مردی ، و سلام بر جانبازان که اصیل ترین پیروان اویند. قصد داشتم برای اربعین بنویسم ؛ اما دیشب به دعوت یکی از دوستان شعری را دیدم که ذهنم را مشغول کرد و ناچار شدم با عرض ارادتی به پیشگاه اسطوره جانبازی حضرت اباالفضل سلام الله علیه روح خود را تسکین دهم.

شعری از استاد گرمارودی به نام ساقی حق :

ای سرو بلند باغ ایمان

وی قمری شاخسار احسان

دستی که ز خویش وا نهادی ،

جانی که به راه دوست دادی

آن، شاخ درخت با وفایی ست

وین، میوه باغ کبریایی ست

ای خوب ترین به گاه سختی

ای شهره به شرم و شوربختی

رفتی که به تشنگان ، دهی آب

خود گشتی از آب عشق سیراب

 

آبی ز فرات تا لب آورد

آه از دل آتشین برآورد

آن آب ز کف غمین فرو ریخت

وز آب دو دیده ، با وی آمیخت

بر خاست ز بار غم ، خمیده

جان بر لبش از عطش رسیده

بر اسب نشست و بود بی تاب

دل در گرو رساندن آب

ناگاه یکی دو روبه خرد

دیدند که شیر ، آب می برد

 

دستان خدا زتن جدا شد

وان قامت حیدری ، دو تا شد

بگرفت به ناگزیر، چون جان

آن مشک ، ز دوش خود ، به دندان

جان در بدنش نبود و می تاخت

با زخم هزار نیزه ، می ساخت

از خون تن او به گل نشسته

صد خار بر آن ، زتیر، بسته

دلشاد که گر زدست شد، دست

آبیش برای کودکان هست

چون عمر گل ، این نشاط ، کوتاه

تیر آمد مشک بردرید ، آه!

این لحظه چه گویم او  چها کرد

تنها نگهی به خیمه ها کرد

« ای مرگ! کنون مرا ببر گیر

از دست، شدم ، کنون ز سر گیر»

می گفت و بر آب و خون ، نگاهش

وز سینه تفته بر لب آهش

خونابه و آب ، بر می آمیخت

وز مشک و بدن، به خاک می ریخت

 

تنها نه فتاد بوفضایل

شد کفه کاینات ، مایل

هم برج زمانه بی قمر شد

هم خصلت عشق بی پدر شد

حق ساقی خویش را فراخواند

بر کام زمانه تشنگی ماند

 

توصیه می کنم شما هم این شعر را بخوانید.




نویسنده: علی مخدوم(شنبه 84/12/27 :: ساعت 10:43 صبح)
لینک های مرتبط: