شبلی نعمانی ، از کنار مدرسه ای می گذشت ، هنگام ظهر بود کودکان به خوردن نهار مشغول بودند، دو کودک در میان آنها بود یکی ثروتمند بود و غذایی خوب به همراه داشت ، دیگری تهی دست که فقط تکه نانی خشک و کمی آب غذایش بود.
کودک تهی دست دیدگانش به حلوای دوستش بود و اوکه نقطه ضعفش را می دانست گفت : اگر از غذای من می خواهی باید سگ من شوی و عوعو کنی! کودک فقیر پذیرفت و سگ او شد و کودک ثروتمند لقمه ای به طرف او پرتاب کرد.
اشک از دیدگان شبلی جاری شد و با خود گفت: چه می شد اگر کودک ، قناعت طبع داشت و به نان خشک خود قناعت می کرد و برای لقمه ای نان و حلوا تن به ذلت نمی داد و سگ دوستش نمی شد!
روزگار غریبی است آدم ها برای پاره ای نان ، سکه ای پول ، ذره ای نام وجایگاه و یا عاطفه و نگاه دیگران حاضرند هر کاری بکنند تا ترحم و توجهی به خود جلب کنند! خود را به انواع فریب می آرایند و با هزار زبان (از سخنان بی بها گرفته تا پوشش و آرایش های گوناگون و ...) التماس می کنند تا خریداری پیدا شود و قیمت از دست رفته را نیز ضایع کند!!!
و گدایان امروزی چه بسیارند چه متنوع !!...