آن روز هنگامی که پیرزنی که شوهرش در جنگ به شهادت رسیده بود ، به سختی مشک آبی را به خانه می برد ، یک «مردناشناس» مشک او را تا خانه به دوش کشید. در راه آن زن تا توانست از حاکم مسلمین بد گفت ، غافل از این که این مرد همان حاکم است!
آن مرد در خانه پیرزن، مانند یک خدمتکار کمک کرد و با فرزندان آن شهید بازی کرد و به آنها می گفت شما علی را ببخشید. وقتی آتش تنور را می افروخت ، صورتش را روی آتش تنور گرفت ومی گفت : « بچش این عذاب کسی است که از حال بیوه زنان و یتیمان غافل شده باشد.» ولی زن آن مرد را نشناخته بود...
از کودکی هر گاه این داستان را شنیده یا خوانده ام ، در دلم به پیرزن نهیب زده ام که چرا او را نشناختی؟!؟!
آن «مرد ناشناس» سر بر دیوار خرابه ای نهاده و می گرید که:
« آه از ره توشه کم ، آه از راه دراز.»
و ما بی آن که بشناسیمش بارها از کنار او گذشته ایم و یا همین نزدیکی ها جای نشسته و تمرین می کنیم که شعری در وصف او بسراییم ، یا خطی بنویسیم و یا آوازی در مدح او بخوانیم وحتی گاهی دم می گیریم و از خود بی خود می شویم و.....
عجیب است این مرد ، پس از قرن ها هنوز «مرد ناشناس» است!
و عید غدیر موسم برادری و بیعت با این «مرد ناشناس» است!!!