گویند : وقتی اسکندر برای فتح ممالک از شهرها می گذشت به شهری رسید که در آب و هوا و نعمت و صفا نظیر آن را ندیده بود. فرمان داد تا در آن جا سراپرده زنند. چون به قبرستان گذر می کرد دید بر قبری مدت عمرش یک سال و بر قبر دیگر سه سال و دیگری پنج سال نوشته شده بود و در آن میان بیش از 15 یا 20 سال ندید . تعجب کرد که چگونه در این آب و هوا وفراوانی نعمت ، عمر اندک است ، دستور داد جمعی از اعیان شهر را گرد آورند و از آنان معمای عمر کوتاه را پرسید.
آنان گفتند اموات ما هم ، مانند ما عمر طولانی داشتند ؛ ولی روش ما این است که از ایام زندگی خود ، آنچه برای تحصیل علم و تکمیل انسانیـت ، گذرانده ایم از عمر خود می شماریم ، و بقیه را باطل و بیهوده می دانیم ؛ پس هر که از ما درگذرد ، آن زمان ـ که در کمال خویش کوشیده است ـ را محاسبه کنند ، و بر قبرش بنویسند.
تا کنون با خود اندیشده اید که چقدر از این عمر عزیز را برای کمال انسانی خود مصرف کرده ایم؟!
راستی چند سال داریم؟ هر چه باشد نسبت به عمر شناسنامه ای ما خیلی کم است نه؟ شاید به همین جهت با عمر و ایمان و هویت و سرمایه ، خود کــودکانــه معامله می کنیم!!!