• وبلاگ : وسوسه عقل
  • يادداشت : حركت‌ميان‌دو بي‌نهايت
  • نظرات : 7 خصوصي ، 17 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + كد96 

    روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در

    *

    کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد:

    من کور هستم لطفا کمک کنيد !

    *

    روزنامه نگار خلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه

    *

    در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور

    ا

    اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي آن

    *

    نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز

    *

    روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه

    *

    و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و

    *

    خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته بگويد که بر روي ان

    *

    چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط

    *

    نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد.

    *

    مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده

    *

    ميشد: